بدونِ خداحافظى،
بدونِ بليط،
سوارِ قطارى شدهام،
که مىرَود،
به لحظهاى،
که لکلک از خواب پريد،
و با چَمدانى،
که جا گذاشتهام،
پُشتِ
پاىِ آن همه گنجشک،
نشانىِ سيبى،
که
بىمُبالاتىِ
حَوا،
سپُرده بود
به آب،
براى طلاماهيانِ رودخانههاى بهشت،
مىبَرم
سوغات.
نظرات شما عزیزان: