دلم
می خواهد دوباره یِ یک روزِ سگی را، فرار کنم از مترویی که هزار جان را
مچاله کرده بیفتم تویِ خیابانِ درختی و بعدش بپیچم به راست. روبروی پارک
پنجره آپارتمان طبقه چهارم را نگاه کنم تا ببینم چراغ روشن است یا نه؟ که
ببینم هستی ؟ پله ها را هِنُ و هِن بیایم بالا. در بزنم. بپرسی چای می
خوری؟ بی حوصله بگویم: آره. و بعد گم شوی توی آشپزخانه ی کوچکت تا بهترین
چایِ دنیا را برای پسرت دم کنی. ولو بشوم روی مبل شبکه های مزخرف تلویزیون
را بالا و پایین کنم. بعد کنترل را پرت کنم روی میز. بیایم توی آشپزخانه.
بگویم:« چای را همین جا می خورم» لایِ پنجره را باز کنم و به انتظار چایی
که تو می خواهی برایم دم کنی سیگار بکشم. خاکسترش را هم می تکانم تویِ
گلدانِ خالی ای که از وقتی یادم می آید همین جاست. چایم را که خوردم. سرِ
حالتر که شدم. بپرسم از همسایه ها و بابا و ... . تو هم بی مهابا برایم
صحبت کنی. از بعضی از حرفهایت ناراحت بشوم. با هم جر و بحث کنیم. من داد
بزنم. تو دلگیر بشوی از این که سرت داد کشیده ام. نَمِ اشکی بنشیند گوشه
چشمت. آخر دلت نازک است. بلند شوم. بگویم: غلط کردم. قلقلکت بدهم که لایِ
اشکت بخندی. بعد که خنده و اشکت تمام شد، بپرسی: شام چی می خوری برات درست
کنم. و من بگویم: خورشت کرفس. دلم می خواهد. همه اینها را دلم می
خواهد. تو را دلم می خواهد. و آن سنگ سیاهِ توی قطعه 316 بهشت زهرا که رویش
نوشته« هایده ابراهیمی» هیچ کدام از این حرفها را نمی فهمد. آخر آن سنگ من
را نزاییده، مادرم نیست.