امروزصبح داشتم به شدت میدرسیدم چون فرداامتحان دارم ومیخوام اون امتحان ودرحدعالی پاس کنم ورووروروورورووردرس خوندم بعدظهری گفتم چقدرتشنه ام بزاربرم بیرون یه لیوان آب بخورم تلویزیون روشن بودومن درراه رفتن به آشپزخونه بودم که چشم افتادبه صفحه تلویزیون که داشت گنبدالخضرای حضرت رسول وقبرستان بقیع رونشون میدادیه لحظه پاهام خشک شدومیخکوب شدم سرجام دلم لرزیدپرکشیدبه مدینه یاد9سال پیش افتادم که زائرمدینه وخانه کعبه شده بودم حالاکه بهش فکرمیکنم احساس میکنم همش خواب بوده اونهمه عظمت اونهمه آرامش اونهمه حال خوب کاش الان به اندازه اون موقع پاک بودم وکاش اون موقع به اندازه الان حالیم بودکه رهسپارچه سفریم علی رغم بیشترخاطرات دوران کودکیم که یایادم نمییادویااگریادم بیادپشت هاله ای ازمه میبینمشون تمام خاطرات این سفرپربارومعنوی به روشنی توی ذهنم ماندگاره بستن چمدون خریدن لباس سفیداحرام مهمونی بدرقه فرودگاه گریه التماس دعا وخاله الهام که اون موقعهاخیلی بهش وابسته بودم تاخیردوساعته پروازسفرهوایی که 3ساعت طول کشیدفرودگاه جده هوای گرم ومنی که نمیتونستم نفس بکشم گریه ام گرفت وباباییم بغلم کرداتوبوسی که کولرهاش روشن بودوحالمونوجاآوردوبعدخوابیدن وصبح که علی الطلوع تومدینه بودیم هتل فندق الدخیل کلی ازاون هتل عکس داریم بعدش دوش گرفتیم لباسهای تمیزپوشیدیم ورفتیم حرم پیغمبر(ص)یادش بخیرمادربزرگم که پاهاش اذیت میکردنمیتونست راه بره واسه همینم براش ویلچرگرفته بودیم وباباباویلچرمیگردوندش آبجیمم که اون موقع 4-5ساله بودمیشست بغل مادربزرگم اون روزبابابه مامانم گفت کفشاتونوباخودتون نبرین بذارین روویلچروباآتنابرین زیارت کنین منم سلوی وآنارومیبرم بعدهمینجا منتظرشماوایمیستیم وباهم برمیگردیم هتل مام اطاعت امرحاج آقاروکردیم سرساعت برگشتیم همونجایی که قرارگذاشته بودیم ولی هرچی واستادیم خبری ازحاجیمون نشدمام نگران وپابرهنه که خداعمرش بده داداش رئیس کاروانمون که اسمش یادم نیست اونم باخانوم بچه هاش اومده بودن مارودیدوگفت که حاجی هرجاباشه خودشوبالاخره میرسونه هتل شمابهتره بیاییدبامابریم وبیشترازاین معطل نشین ومام ناچاراقبول کردیم اماآخه کفش نداشتیم که بچه بلبل زبونی بودم ولی هم مامان وهم من خجالت میکشیدیم به عموبگیم که کفش نداریم وسطهای راه عمومتوجه شدکه مامان کفش نداره وکفشای خودشودادتامامان بپوشه ولی هیچ کس پاهای منوندیدومن همه راه حرم تااتوبوس واتوبوس تاهتل روپابرهنه رفتم کف خیابونهای مدینه تومردادماه هم قیامت داغ بود ولی نمیدونم چه مرگم بودخیره سرم داشتم ایثارمیکردم وصدامودرنمی آوردم رسیدیم که هتل سوارآسانسورکه شدیم عموانقدرسربه زیربوداون موقع متوجه جورابهای سفیدمن شدکه حالادیکه شبیه کفش سیاه شده بودگفت عموجون توهم کفش نداشتی؟؟گفتم نه عمووهمه اونقدرخندیدن که نگونمیدونم واسه چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ومارفتیم ودیدیم حاجی وآبجی ومادربزرگه درهتل تشریف دارن !!!!!!!!!!!!!وآی دلمون سوخت فهمیدیم که مادربزرگه گرمازده شده بودن ومجبورشدن که برگردن هتل وگفتن که ماخودمون مییاییم دیگه!!!!!!!!!همینجوریاراحت درحدالمپیک.............
اماداشتم ازمعنویت سفرمون میگفتم ازپنجره اتاق ماکه بیرون رونگاه میکردی مستقیم قبرستان بقیع زیرپات بودووقتی سرتو به راست میچرخوندی میتونستی گنبدالخضرای حضرت رسول روببینی ساعتهامی ایستادم پشت پنجره وتک تک کسایی روکه بهم التماس دعاکرده بودن می آوردم توذهنم وتوعالم بچگی ازخدامیخواستم که پای عموجمال خوب بشه خاله الهام به آرزوش برسه عموخلیل زودبرگرده خونش مادربزرگ وپدربزرگم(مادریها)سالم باشن دایی رامین ایناماشین بخرن دخترعمه ایناسالم برسن خونه وکلی دعاهای دیگه برای خودم وبرای اهالی فامیل عجب صفایی داشت شهرمدینه بخصوص شبهاش که چراغهای حرم روشن میشدمیرفتیم پشت درقبرستان بقیع وبه قبرهای غریب ائمه سلام میدادیم وخدامیدونه که من چقدراونجاگریه کردم گاهی اوقات باخودم فکرمیکنم ازبرکت اون سفرمعنویه که بااینهمه غفلت بازم خدامنوبه حال خودم رهانمیکنه وهرازگاهی میزنه پس کله ام ومنودوباره برمیگردونه به راهی که خودش دوست داره........
بعدازمدینه شهرغربت وتنهایی اهل بیت عازم مکه شدیم تومسجدشجره محرم شدیم البته محرم شدن بابامیگفت که من نبایدمحرم بشم چون اگرنتونم اعمال حج رودرست انجام بدم حرام ابدی میشم ونمیتونم هیچ وقت ازدواج کنم راستم میگفت ولی منم میخواستم محرم بشم ومثل یه آدم بزرگ حاجی بشم واونقدرگریه کردم که بالاخره باروحانی کاروان مشورت کردن واون گفت که حیفه که وقتی تواین سن به همچین توفیقی رسیده دست خالی برگرده وذکرهاروخودش برای من تنهایی خوندومن تکرارکردم وشدم محرم