خاطرات من ازسفرحج

اموزش"کار با پاپ ادز"popads"pop op"سیستم کسب درامد"سیستم کسب درامد پاپ اپ خارجی " ,


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 42
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 84
بازدید ماه : 131
بازدید کل : 26858
تعداد مطالب : 1171
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

مشاهده چت روم

RSS

وبلاگ اتوماتیک (کپی )
وبلاگ اتوماتیک (کپی )

13 بهمن 1394

خاطرات من ازسفرحج

امروزصبح داشتم به شدت میدرسیدم چون فرداامتحان دارم ومیخوام اون امتحان ودرحدعالی پاس کنم ورووروروورورووردرس خوندم بعدظهری گفتم چقدرتشنه ام بزاربرم بیرون یه لیوان آب بخورم تلویزیون روشن بودومن درراه رفتن به آشپزخونه بودم که چشم افتادبه صفحه تلویزیون که داشت گنبدالخضرای حضرت رسول وقبرستان بقیع رونشون میدادیه لحظه پاهام خشک شدومیخکوب شدم سرجام دلم لرزیدپرکشیدبه مدینه یاد9سال پیش افتادم که زائرمدینه وخانه کعبه شده بودم حالاکه بهش فکرمیکنم احساس میکنم همش خواب بوده اونهمه عظمت اونهمه آرامش اونهمه حال خوب کاش الان به اندازه اون موقع پاک بودم وکاش اون موقع به اندازه الان حالیم بودکه رهسپارچه سفریم علی رغم بیشترخاطرات دوران کودکیم که یایادم نمییادویااگریادم بیادپشت هاله ای ازمه میبینمشون تمام خاطرات این سفرپربارومعنوی به روشنی توی ذهنم ماندگاره بستن چمدون خریدن لباس سفیداحرام مهمونی بدرقه فرودگاه گریه التماس دعا وخاله الهام که اون موقعهاخیلی بهش وابسته بودم تاخیردوساعته پروازسفرهوایی که 3ساعت طول کشیدفرودگاه جده هوای گرم ومنی که نمیتونستم نفس بکشم گریه ام گرفت وباباییم بغلم کرداتوبوسی که کولرهاش روشن بودوحالمونوجاآوردوبعدخوابیدن وصبح که علی الطلوع تومدینه بودیم هتل فندق الدخیل کلی ازاون هتل عکس داریم بعدش دوش گرفتیم لباسهای تمیزپوشیدیم ورفتیم حرم پیغمبر(ص)یادش بخیرمادربزرگم که پاهاش اذیت میکردنمیتونست راه بره واسه همینم براش ویلچرگرفته بودیم وباباباویلچرمیگردوندش آبجیمم که اون موقع 4-5ساله بودمیشست بغل مادربزرگم اون روزبابابه مامانم گفت کفشاتونوباخودتون نبرین بذارین روویلچروباآتنابرین زیارت کنین منم سلوی وآنارومیبرم بعدهمینجا منتظرشماوایمیستیم وباهم برمیگردیم هتل مام اطاعت امرحاج آقاروکردیم سرساعت برگشتیم همونجایی که قرارگذاشته بودیم ولی هرچی واستادیم خبری ازحاجیمون نشدمام نگران وپابرهنه که خداعمرش بده داداش رئیس کاروانمون که اسمش یادم نیست اونم باخانوم بچه هاش اومده بودن مارودیدوگفت که حاجی هرجاباشه خودشوبالاخره میرسونه هتل شمابهتره بیاییدبامابریم وبیشترازاین معطل نشین ومام ناچاراقبول کردیم اماآخه کفش نداشتیم که بچه بلبل زبونی بودم ولی هم مامان وهم من خجالت میکشیدیم به عموبگیم که کفش نداریم وسطهای راه عمومتوجه شدکه مامان کفش نداره وکفشای خودشودادتامامان بپوشه ولی هیچ کس پاهای منوندیدومن همه راه حرم تااتوبوس واتوبوس تاهتل روپابرهنه رفتم کف خیابونهای مدینه تومردادماه هم قیامت داغ بود ولی نمیدونم چه مرگم بودخیره سرم داشتم ایثارمیکردم وصدامودرنمی آوردم رسیدیم که هتل سوارآسانسورکه شدیم عموانقدرسربه زیربوداون موقع متوجه جورابهای سفیدمن شدکه حالادیکه شبیه کفش سیاه شده بودگفت عموجون توهم کفش نداشتی؟؟گفتم نه عمووهمه اونقدرخندیدن که نگونمیدونم واسه چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ومارفتیم ودیدیم حاجی وآبجی ومادربزرگه درهتل تشریف دارن !!!!!!!!!!!!!وآی دلمون سوخت فهمیدیم که مادربزرگه گرمازده شده بودن ومجبورشدن که برگردن هتل وگفتن که ماخودمون مییاییم دیگه!!!!!!!!!همینجوریاراحت درحدالمپیک.............

اماداشتم ازمعنویت سفرمون میگفتم ازپنجره اتاق ماکه بیرون رونگاه میکردی مستقیم قبرستان بقیع زیرپات بودووقتی سرتو به راست میچرخوندی میتونستی گنبدالخضرای حضرت رسول روببینی ساعتهامی ایستادم پشت پنجره وتک تک کسایی روکه بهم التماس دعاکرده بودن می آوردم توذهنم وتوعالم بچگی ازخدامیخواستم که پای عموجمال خوب بشه خاله الهام به آرزوش برسه عموخلیل زودبرگرده خونش مادربزرگ وپدربزرگم(مادریها)سالم باشن دایی رامین ایناماشین بخرن دخترعمه ایناسالم برسن خونه وکلی دعاهای دیگه برای خودم وبرای اهالی فامیل عجب صفایی داشت شهرمدینه بخصوص شبهاش که چراغهای حرم روشن میشدمیرفتیم پشت درقبرستان بقیع وبه قبرهای غریب ائمه سلام میدادیم وخدامیدونه که من چقدراونجاگریه کردم گاهی اوقات باخودم فکرمیکنم ازبرکت اون سفرمعنویه که بااینهمه غفلت بازم خدامنوبه حال خودم رهانمیکنه وهرازگاهی میزنه پس کله ام ومنودوباره برمیگردونه به راهی که خودش دوست داره........

بعدازمدینه شهرغربت وتنهایی اهل بیت عازم مکه شدیم تومسجدشجره محرم شدیم البته محرم شدن بابامیگفت که من نبایدمحرم بشم چون اگرنتونم اعمال حج رودرست انجام بدم حرام ابدی میشم ونمیتونم هیچ وقت ازدواج کنم راستم میگفت ولی منم میخواستم محرم بشم ومثل یه آدم بزرگ حاجی بشم واونقدرگریه کردم که بالاخره باروحانی کاروان مشورت کردن واون گفت که حیفه که وقتی تواین سن به همچین توفیقی رسیده دست خالی برگرده وذکرهاروخودش برای من تنهایی خوندومن تکرارکردم وشدم محرم 

لبیک اللهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک ان الحمدونعمته لک والملک لاشریک لک لبیک

مکه کلامتفاوت بود یادمه دمدمای اذان صبح بودکه رسیدیم مکه ومستقیم رفتیم مسجدالحرام امادرهای منتهی به بیت الله الحرام روبسته بودن تابعدازنمازبه ملت اجازه زیارت وطواف بدن وقتی دربازشدوقتی اولین نگاهم به کعبه افتادروهیچ وقت فراموش نمیکنم دلم لرزیدابهت خانه کعبه منوگرفت وپرپراشک بودکه ازچشمام پایین میریخت گفتم خدایاواقعامن اینجام همونجایی که میگن خونه توئه؟خدایااینجاهمون جائیکه توخیلی به مانزدیکی وهرچی بگیم میشنوی؟؟قلبم تالاپ تالاپ بالاپایین میرفت ومن دنبال مامانم کشیده میشدم درحالیکه نه جلوی پامومیدیدم ونه حال خودم رومیفهمیدم آدمهایی باقیافه هایی که به عمرم ندیده بودم سیاه وگنده زردوکوچولو زن مردچشم بادومی موبورچشم آبی وکلی آدم که دورخانه کعبه یکپارچه میچرخیدن ویه ذکرواحدروزیرلب زمزمه میکردن حال غریبی داشتم گنگ بودم به اطرافم نگاه میکردم اماحس میکردم که نمیتونم وقایعی روکه دوروبرم میگذره هضم کنم 7دورطواف تموم شددورکعت نمازتقصیرسعی صفاومروه رجم شیطان طواف نسا ونمازطواف نساواعمالی دیگه ای که من تونستم انجامش بدم خیلی خوشحال بودم یه جورایی درپوست خودنمیگنجیدم احساس میکردم که دارم توآسمونهاپروازمیکنم سبکبال بودم وپاک وبی آلایش وبی دغدغه یه عکسی تومکه دارم که دخترتپل سیاه توبغلمه اون روزداشتیم توبازارهای مکه میگشتیم که یه دست فروش بایه دخترتپل بامزه که موهاشومثل کامواازریشه بانخهای قرمزبافته بودن ایستاده بود خیلی ازاون بچه خوشمون اومدوباباکه عربی بلده ازدست فروشه که دایی بچه بودخواست تامن باهاش عکس بگیرم اونم اجازه دادوعکس گرفتم امابعدش دختره چنگ انداخت وزیرچشموزخم کردبااینهمه اون عکس خیلی جالب دراومده یه دخترسفیدوبور9-10ساله لاغر که یه دخترسیاه تپل 2-3ساله روتوبغلش گرفته تصورکنین خیلی بامزه است این سفرمعنوی تموم شدباهمه زیباییهاش 14روزبودکه ازدیارخودمون دوربودیم دلم واسه همه واسه خونمون واسه عروسکام واسه خاله الهام خیلی تنگ شده بود دوباره بساطمون روجمع کردیم هشت صبح بایدتولابی هتل جمع میشدیم وبعدازچک کردن کارهاوبارهاوافرادحرکت میکردیم دراین مرحله یه اتفاقی برام افتادکه غیرازمامانم وخاله الهام وزن عموم(که کلی بهم خندید) به هیچ کس دیگه ای نگفتم هنوزهم ازتصورش نفسم بندمییادولی الان میگم موقع تخلیه اتاق توهتل وسایلمون روجمع کردیم داشتیم میرفتیم بیرون که یه آقای سیاهپوست که قدشم مثل بقیه عربهابلندنبود اومدتااتاق روتمیزکنه وازماتحویل بگیره داشتیم میرفتیم بیرون که من دیدم دستمال کاغذی تودستمه اون موقعهاانقدردخترمرتب وتمیزی بودم که نگومثل الان شلخته نبودم گفتم مامان دستمال دستمه بندازمش آشغالی؟مامانم که میدونست اگربگه نه دیوونه اش میکنم گفت که آقاهه سطل روبرده بیرون بروبندازش توسطل آشغالی که تودستشوئیه منم گفتم باشه وبدورفتم تودستشویی آشغالوانداختم بیرون وخودموتوآینه نگاه کردم برگشتم که برم دیدم همون آقاسیاهه دم دردستشوییه گفتم ببخشیدوخواستم برم که یارومنوبغلم کردبیشعوراحمق لپموکشیدویه چیزای عربی گفت که نفهمیدم وبعدولم کرد(فقط بغلم کردنگران نشیدشایدبه قول زن عموم انقدرآدم سیاه دیده بودکه ازدیدن یه دختربه سفیدی توهول کرده بود)منم که حسابی شوکه شده بودم بدوبدودویدم بیرون پیش مامانم که توسالن جلوی آسانسورپیش وسایل مونده بودمامان گفت چرارنگت پریده ومن اون لحظه خجالت کشیدم بگم یه آقای سیاهی منوتودستشویی  بغل کرده وگفتم هیچی ولی بعدش تواتوبوس گفتم ومامانمم به بابام گفت هنوزم ازتصوروحشتی که تواون لحظه بهم دست داده بودزبونم بندمییاداینم یه خاطره تلخ ازسفرپرازشیرینی خداقسمت همه بکنه که برن واون محیط روازنزدیک ببینن وحس وحالش وواقعاخودشون لمس کنن اون موقع است که مثل الان من تازه قدرشومیدونن ومیگن ایکاش بازم میتونستیم اون حال وهوارودرک کنیم.....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:










نوشته شده توسط خانمی در ساعت 19:9

به وب سایت من خوش امدید
ایمیل مدیر :



صفحه نخست | پست الکترونیک | آرشیو مطالب | لينك آر اس اس | عناوین مطالب وبلاگ | تم دیزاینر

.::