عروسی داداشم بود حدود 10 سال پیش ، ظهر عروسی فامیلهای نزدیک خونه ما بودن ، منم که همیشه یه بلایی سرم میاد در چنین مواقعی ! یه دل درد و دل پیچه گرفتم که نگو ! با یه بدبختی داشتم تحمل میکردم رفتم پیش بابابزرگم تو اتاق دراز کشیدم ، گفت : چته ? گفتم آقاجون دلم بدجور درد میکنه ...
گفت بیا دوای دردت پیش منه ! دیدم یه پلاستیک کوچولو پیچیده شده از زیر بالشش در آورد ! فهمیدم چیه ، گفتم بابا بزرگ این چیه ? اونم که فکر میکرد من نفهمیدم چیه گفت : باباجون دواست دوا !
گفت برو دوتا چای لیوانی و یه استکان خالی بیار ! برای جلوگیری از بدآموزی بقیه ش رو توضیح نمیدم
خلاصه برامون آماده کرد و منم خوردم پشتشم چای شیرین ، بقدری تلخ بود که معده م میخواست از دهنم بیاد بیرون ، یه ساعتی گذشت دیدم نه بهتر نشدم دوباره رفتم پیش دکتر بابابزرگ جونم ! ایشون دوباره تجویز کرد و ما هم خوردیم
خلاصه شب عروسی با خیر و خوشی تموم شد
اما .....
من که اینا رو خورده بودم مسخره بازیهایی موقع رقصیدن و چه دیوونه بازیهایی درآورده بودم و خودم یادم نبود ! نعشه شده بودم در حد المپیک ! هنوزم که هنوزه وقتی اون فیلم رو میزارن باورم نمیشه اونکارا رو من کردم
با اون انعطافی که من بخرج داده بودم باور کنید توی المپیک مدال ژیمناستیک یا شنا و شیرجه رو میگرفتم
خدابیامرزدت بابابزرگ
نظرات شما عزیزان: