کلاس سوم دبستان بود طبق معمول تابستون و روستا ، نمیدونم چه مراسمی بود ولی همه توی حسینیه بودیم ، که بقول معروف جیش فشار آورد ! دستشویی یکم فاصله داشت و بین درختها بود و روشنایی کم بود جرات نداشتم برم ، با اون فکر بچگی گفتم میرم پشت دیوار کارم رو میکنم فقط چون شلوغ بود باید سریع انجام میشد! خلاصه اینور و اونور رو نگاه کردم و طبق معمول پسربچه ها ایستاده و ....
یهو یه حس داغ شدن بهم دست داد آخه خواب بودم و توی خواب تمام اون ماجراها اتفاق افتاده بود و خودمو خیس کرده بودم
نظرات شما عزیزان: