دوستم اصرار کرد بیا بریم ساحل منم باهاش رفتم گفتم حال هوام عوض شه ! اوضاعی بود ساحل ، دل و دلبری بود بقول دوستم ، انواع تیپ با لباس و بدون لباس ! اونجایی که ما نشسته بودیم نزدیکش یه پسری بود که یه اسب داشت و مردم رو سوار میکرد و یه گروه پسر که بقول دوستم بیدی بالدینگ ! کار میکردن هم بودن همه بالاتنه آه ! پایین تنه اووه! خلاصه دیدم یه دختربچه دست مادرش رو گرفته داره میاد اسب سواری ، مادرش هم تیپ زده بود خفن ! دختره رو سوار اسب کرد اما اسب از جاش تکون نخورد یهو دوتا از اون پسرها اومدن گفتن الان راهش میندازیم البته چشماشون جای دیگه بود ، بازم اسب تکون نخورد ! دوتاشون عقب اسب بودن یکیشون که سمت چپ بود محکم زد اونجای اسب ! اسب هم نامردی نکردی یه پای چپ لگد گذاشت توی شکم و اونجای پسره دومتر پرت شد عقب و با صورت توی شن ! همه داشتن میخندیدن دوستش که سمت راست بود دوباره زد اونجای اسب ! خلاصه یه پای راست هم نثار این کرد فرستادش پیش دوستش !!! اوضاعی شده بود این دوست ما جو گیر شد گفت آرش ببین چیکارش میکنم ! گفتن بشین بابا ضایع میشی ، رفت و افسار اسب رو گرفت نازش کرد و در گوشش یه چیزی گفت در کمال تعجب اسب راه افتاد ! این دوست ما هم انگار اتم رو شکافته همچین قیافه گرفته بود ! خلاصه اومد بهش گفتم مسیح چیکار کردی گفت نمیشه گفت یه رازه ! خلاصه قول یه پیتزا از من گرفت ، گفت بهش گفتم : جان مادرت منو جلو اینا ضایع نکن نوکرتم !!! قسم میخورد که همینو گفته !!