داستان بسیاربسیارجالب

اموزش"کار با پاپ ادز"popads"pop op"سیستم کسب درامد"سیستم کسب درامد پاپ اپ خارجی " ,


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 277
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 319
بازدید ماه : 366
بازدید کل : 27093
تعداد مطالب : 1171
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

مشاهده چت روم

RSS

وبلاگ اتوماتیک (کپی )
وبلاگ اتوماتیک (کپی )

9 بهمن 1394

داستان بسیاربسیارجالب

مطلبی برای استفاده خودمان

این مطلب راحتما بخوانید

صل داستان ذیل، از نویسندگانی ناشناس به دستمان رسیده که با اندکی تصحیح، تلخیص و ویرایش به حضورتان تقدیم می گردد.

انصافا بسیار زیباست گفتم حیف است که برای دوستان مخاطبم نفرستم
 

داستان را به صورت فایل های صفحه آرایی شده به پیوست ارسال نموده ایم.

یادآور می شوم داستان به قلم بنده نیست 

 
 -----------------------------------------------------------------------------------------------


راز خوشبختی


زن وشوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. همه، آنها را خوشبخت می‌دانستند و محبتشان نسبت به یکدیگر را ضرب المثل کرده بودند. آن‌ها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می‌کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمی‌کردند؛ مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه‌ی این سال‌ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی‌کرد. اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان قطع امید کردند.

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می‌کردند، پیرمرد جعبه‌ی کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. از او خواست تا در جعبه را باز کند.

وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد، دو عروسک بافتنی و دسته‌ای پول بالغ بر 5 میلیون تومان پیدا کرد.

پیرمرد در این‌باره از همسرش سوال کرد.

پیرزن گفت: «هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم، مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. گفت که صبر، یکی از پایه های سازندگی ازدواج است. گفت که هرچقدر صبر کنی، خدای بزرگ اجر بزرگتری به تو خواهد داد. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم، هیچ نگویم و یک عروسک ببافم و تو را ببخشم. من به توصیه‌ی مادربزرگم گوش کردم. اوایل زندگی، خیلی برایم سخت بود؛ اما کم کم، بخشیدن دیگران برایم راحت‌تر شد. به خاطر آن بخشش‌ها، خدا سال‌ها زندگی شیرینی را به من عطا کرد، روحیه‌ام لطیف‌تر می‌شد و توانستیم فرزندان خوبی تربیت کنیم.»

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک‌هایش سرازیر نشود اما نتوانست. به این نکته دقت کرد که فقط 2عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط 2 بار در طول تمام این سال‌های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد ...

سپس به همسرش رو کرد و گفت : «عزیزم، خوب، این در مورد عروسک‌ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ این‌ها از کجا آمده؟»

پیرزن در پاسخ گفت : «آه، عزیزم، این پولی است که از فروش بقیه عروسک‌ها به دست آوردم»
 

تصحیح و تلخیص: حجت حاجی کاظم
  H.Hajikazem2@Gmail.com


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:










نوشته شده توسط خانمی در ساعت 10:2

به وب سایت من خوش امدید
ایمیل مدیر :



صفحه نخست | پست الکترونیک | آرشیو مطالب | لينك آر اس اس | عناوین مطالب وبلاگ | تم دیزاینر

.::