اموزش"کار با پاپ ادز"popads"pop op"سیستم کسب درامد"سیستم کسب درامد پاپ اپ خارجی " ,


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 52
بازدید هفته : 73
بازدید ماه : 372
بازدید کل : 27099
تعداد مطالب : 1171
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

مشاهده چت روم

RSS

وبلاگ اتوماتیک (کپی )
وبلاگ اتوماتیک (کپی )

13 بهمن 1394

شب 13 رمضان اسراف (قسمت دوم)
/* /*]]>*/ سلام دوست من این متن سخنرانی های منه تو مسجد خاتم الانبیای قائم شهر دلم می خواست هر روز آپ باشم اما نمیشه شرمنده. صحبتهام با یان آیه شروع شد :  

ولا تطیعوا امر المسرفین ، الذین یفسدون فی الارض و لایصلحون

نظام خلقت بر اساس حد و اندازه خاصی تعریف شده یعنی خدا هم که همه کاره هست برای کار خودش حد و اندازه معین کرده این حرف من نیست بلکه خود خدا اینو میگه ** قد جعل الله لکل شی قدرا **

اسراف گاه به مقدار و اندازه هست و گاه به کیفیت

اگه در قالب مثال بخوام بگم بهترین مصداق قرآنی بخش اول قوم لوط هستن که در تمایلات جنسی پا رو از گلیمشون دراز کردن و خدا خطاب به اونا گفت: ** انتم قوم مسرفون ** اعراف آیه 81

و نوع دوم اسراف مطرح شده که کیفیت اسراف رو نشونه میگیره ؛ اسراف در گفتن ، شنیدن ، خوردن و ... هست.

اگه بخواهیم اسراف رو دسته بندی کنیم میشه به چند دسته اشاره کرد :

الف) اسراف بر خود خدا در قرآن میگه ** قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم ... ** پس هستن آدمائی که نسبت به خودشون اسراف کنن که خدا براشون آیه میاره ؛ حالا چطور میشه ما برخودمون اسراف میکنیم؟!!!

شرک به خدا و آلوده شدن به خون بی گناه 

این دو تا که گفته شد نمونه ای از کارهاس مثل اینکه به یه مدیری میگن دانش آموزات چند مَردِه حلاج اند؟ مدیر هم تو جوابشون میگه مهدی ، کامران ، آرش دانش آموزامونن برو ببین چطورند... یا به اصطلاح قدیمی ها ایندو تا گناهی که گفته شده گل سرسبد گناهان زیر مجموعه اش می تونه باشه .

شرک می تونه رئیس هر چی که ما می پرستیم باشه : لپ تاپ ، ماشین ، رفیق ، ساعت مچی ، موبایل و .... که اصطلاحاً میگیم براش جون میدم شاید درکش یکمی سخت باشه ولی یه داستان قشنگ :

یه روز یه عالمی خواست جون بده ، دوستاش شهادتینو بهش تلقین میکردن اما این آقا تو جواب میگفت * نشکن نمیگم* اطرافیانش تعجب کردن ؛ از قضا آقا نمرد، ازش پرسیدن این چی بود می گفتی ؟!!!!! تو جواب به دوستاش گفت :* من یه ساعت دیواری دارم که خیلی بهش وابسطه هستم وقتی می خواستم شهادتینو بگم شیطون اونو میاورد جلو چشام می گفت اگه بگی مشکنم ، منم تحمل نداشتم *

این بحث نا تمومه بمونه تا کاملش کنم فعلاً بای

 






نوشته شده توسط خانمی در ساعت 13:50

13 بهمن 1394

اشعار جدید و سرودهای ولادت کریم اهل بیت (ع)

روزه شو با بوسه به روی مهتاب ، افطار می کنه حیدر امشب


ستاره می باره از دل ابرا ، فاطمه شده مادر امشب

 

آئینة تمام نمای حُسنه ، اون ابتدا و انتهای حُسنه

دلیل داره اسم قشنگِ آقام ، آخه امام حسن خدای حُسنه

 

داره می گه فرشته ، تو شیدایی عالم

قربون اونکه نوشت ، اسمت و روی بالم







نوشته شده توسط خانمی در ساعت 13:50

13 بهمن 1394

روابط زن و مرد

یکی از مشخصه های کلیدی در جامعه دینی روابط زن و مرد براساس عفت و حیا ست. عفت و حیا به معنای خودداری از گناه و جلوگیری از سرکشی های شهوانی به معنای خاص روابط جنسی می باشد. البته می توان معنای اعم عفت را خودداری از هرگونه گناهی دانست اما در لسان روایات بیشتر به پاکدامنی از طرف هم مرد و هم زن اشاره شده است.

جامعه دینی جامعه ای است که روابط زن و مرد در هر بخشی از آن براساس عفت و حیا باشد یعنی روابط با توجه به شخصیت انسانی افراد برقرار شود و هرگونه تعرضی در کلام، نگاه و ... در این روابط مذموم بوده و چنین افرادی همانگونه که در قرآن ذکر شده مریض القلب دانسته شوند. 




نوشته شده توسط خانمی در ساعت 13:50

13 بهمن 1394

طرح ختم صلوات ولایت تا ولادت امام زمان ارواحنا فداه



از ولایت تا ولادت

روزی۱۰۰صلوات با تربت سید الشهدا (ع) برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان ارواحنافداه

از سالروز ولادت امام حسن عسکری (ع) شروع میشه به مدت ۱۵۴ روز تا نیمه شعبان به اتمام میرسه.

 

دوستانی که مایلند شرکت کنند لطف کنند درقسمت نظرات اعلام کنند

تاریخ شروع : سالروز ولایت امام زمان ارواحنا فداه ۱۷/۱/۸۸

اختتامیه : نیمه شعبان ۱۴۳۱ ه.ق سال ۱۳۸۸




راهنمای طرح ختم صلوات ولایت تا ولادت


۱

(برای ثبت نام هر زمان اقدام نمائید اشکالی ندارد تاریخ ثبت نام شما به عنوان شروع ختم منظورمیگردد)

اختتامیه طرح همزمان با سالروز ولادت امام عصر(عج) می باشد .


۲
(درصورت تمایل برای شریک شدن در این ختم بصورت کامل ؛ قید نمائید ۱۵۴ روز نذر میکنید!)

در غیر اینصورت از تاریخ ثبت نام شما به بعد تا ولادت امام زمان (عج) نذرشما محسوب میگردد.و روزهای شما کمتر از ۱۵۴ روز میگردد. 


۳
{فرستادن صلوات باتسبیح تربت سید الشهدا(ع) اجبار نیست!

صرف جهت بالابردن اجر و قرب این ختم عظیم شأن و هم راهی با امام زمان ارواحنا فداه می باشد!}


۴
تعدا بیش از ۱۰۰ صلوات هم مورد قبول می باشد.

ان شاءلله این ختم به پایان نرسیده حضرت ظهور کنند!

 اجرکم عندالله

(درصورت راهنمایی بیشتر در قسمت نظرات و یا از طریق سرویس پیام کوتاه  ۴۸۳۲ ۴۷۹ ۰۹۳۵ اعلام بفرمائید)

دوستان عزیز حتما ایمیلتون رو بفرستید تا زا آخرین اخبارختم صلوات و برنامه ها مطلعتون کنیم !






نوشته شده توسط خانمی در ساعت 13:50

13 بهمن 1394

شعر
اعوذ بالله من شرنفسی و من الشیطان الرجیم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
انا لله و انا الیه راجعون
اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم
 
 .: نشان حک شده روی قلبم :.
 
عصر یک جمعه دلگیر ،دلم  گفت بنویسم از یک عشق
عشقی که به اخلاص نرسیده است غم عشقی که به منزل نرسیده!
عشق به مقصود نرسیده است
زخمم نمک خورده بال و پرم سوخت که؛ زمین خورده تنم،سوخته از بار گناه است
سرم پایین از شرم، کمر خم از بار گناه است...
پس تو کجایی ؟ دلنگرانم ... !
دلم در پی سویت ....
چشم نگرانست
 کجایی مرحم زخمم...؟
تو کجایی ای گل نرگِس زهرا(س)
شده ام باز هوایی..توکجایی؟
نشوم گمگشته بی صاحب ؟!؟
پس تو کجایی؟
بیا آقا گمگشته راهم ...
پرگناه بی سر سامانم ...
....
آقا مگر این عشق ارباب ندارد؟
مگر این دل زخم خورده درمان ندارد؟
بیا ای مرحم جانــــــــم 
عصر این جمعه دلگیر تــــــو را به جان مادرت ... رهایم نکن آقا دلم پرگناه است
با دل آواره  شدم سنگ ؛ چاره ندارم...
 آه شکستم...
شکستم ...
شکستم..





نوشته شده توسط خانمی در ساعت 13:50

12 بهمن 1394

خاطره 34 : ماهیگیری
رفته بودیم ماهیگیری با تور ، تور رو بقول ماهیگیرا کاشتیم توی دریا و اومدیم بیرون یکم هوا سرد بود ، یکم چای و میوه خوردیم که بهم فشار اومد ! یعنی دستشویی واجب شد یه دستشویی همون نزدیکی بود رفتم سمتش دیدم درش قفله ! تا دستشویی بعد 5 دقیقه راه بود طبق زمان بندی و فشار مورد نظر نمیشد تحمل کرد بهترین راه دوییدن بود خلاصه حس ورزش کردن گرفتم که کسی شک نکنه بخاطر فشار دستشوییه ! دوییدم تا نزدیکای دستشویی که دوستم منو دید و داد زد بابا ورزشکار ! دیدم داره میاد سمتم گفتم حالا یه ساعت این حرف میزنه ، بهش گفتم الان میام باید مسیرم کامل برم ! نمیشد که برم مستقیم دستشویی نزدیکای دستشویی خودمو انداختم ! مثلا دستام کثیف شد و با چهره یی که مثلا باید برم دستام رو بشورم وارد دستشویی شدم 






نوشته شده توسط خانمی در ساعت 20:24

12 بهمن 1394

خاطره 33 " مارک معروف "
جلوی خونمون یه درخت لیمو داشتیم و من زیرش رو جوری درست کرده بودم که میشد رفت زیرش و لیمو و نمک و ترششششش و ....
خلاصه پاتق دنجی شده بود ، یه شب ساعتهای 2 میشد زیر درخت بودم دیدم دوتا دختر خانم تیپ خفن ! دست در دست هم با خنده و کمی هم آواز داشتن از جلو من رد میشدن که البته بنظرم داشتن آبمیوه میخوردن ! ازین آبمیوه قوطیا ! 
دقیقا جلو من که رسیدن دوتا قوطی رو پرت کردن رو درخت ، یکی از قوطی ها از بین شاخ و برگ درخت دقیقا افتاد جلوی من و من در کمال تعجب دیدم قوطی آبجو بود اونم مارک معروفش ...






نوشته شده توسط خانمی در ساعت 20:24

12 بهمن 1394

خاطره 32 " اسب سواری در ساحل "
دوستم اصرار کرد بیا بریم ساحل منم باهاش رفتم گفتم حال هوام عوض شه ! اوضاعی بود ساحل ، دل و دلبری بود بقول دوستم ، انواع تیپ با لباس و بدون لباس ! اونجایی که ما نشسته بودیم نزدیکش یه پسری بود که یه اسب داشت و مردم رو سوار میکرد و یه گروه پسر که بقول دوستم بیدی بالدینگ ! کار میکردن هم بودن همه بالاتنه آه ! پایین تنه اووه! خلاصه دیدم یه دختربچه دست مادرش رو گرفته داره میاد اسب سواری ، مادرش هم تیپ زده بود خفن ! دختره رو سوار اسب کرد اما اسب از جاش تکون نخورد یهو دوتا از اون پسرها اومدن گفتن الان راهش میندازیم البته چشماشون جای دیگه بود ، بازم اسب تکون نخورد ! دوتاشون عقب اسب بودن یکیشون که سمت چپ بود محکم زد اونجای اسب ! اسب هم نامردی نکردی یه پای چپ لگد گذاشت توی شکم و اونجای پسره دومتر پرت شد عقب و با صورت توی شن ! همه داشتن میخندیدن دوستش که سمت راست بود دوباره زد اونجای اسب ! خلاصه یه پای راست هم نثار این کرد فرستادش پیش دوستش !!! اوضاعی شده بود
این دوست ما جو گیر شد گفت آرش ببین چیکارش میکنم ! گفتن بشین بابا ضایع میشی ، رفت و افسار اسب رو گرفت نازش کرد و در گوشش یه چیزی گفت در کمال تعجب اسب راه افتاد ! این دوست ما هم انگار اتم رو شکافته همچین قیافه گرفته بود ! خلاصه اومد بهش گفتم مسیح چیکار کردی گفت نمیشه گفت یه رازه ! خلاصه قول یه پیتزا از من گرفت ، گفت بهش گفتم : جان مادرت منو جلو اینا ضایع نکن نوکرتم !!!
قسم میخورد که همینو گفته !! 





نوشته شده توسط خانمی در ساعت 20:24

12 بهمن 1394

خاطره 31 " اسماعیل و منشی "
 این خاطره یه جورایی دنباله خاطره " منشی باکلاس " هست یکم طولانیه اما بنظرم جالب باشه
یه چند ماهی از حضور منشی ها گذشته بود که رسول بهم گفت : ببین اسماعیل رو سوژه کردم ضایع نکنیا ! گفتم چیکار کردی ? گفت : بهش گفتم آرش رو دیدم با یکی از منشی ها توی پاساژ داشتن میگشتن بنظرم با هم دوست شدن ! گفتم بیکاری ! چیکارش داری بنده خدا رو ، خلاصه این اسماعیل که بچه فسا بود همچین زود باور هم بود ! هر روز توی سرویس کنار من مینشست و مخ من رو خورده بود ! حالا که چی ... آرش تو رو خدا کاری کن من با اون یکی دوس بشم ! گل بود به سبزه نیز آراسته شد ، گفتم : رسول داره اذیتت میکنه اسماعیل جان ! باور نمیکرد دیگه کاسه صبرم لبریز شد گفتم یه درسی بهش بدم که یادش نره ، بهش گفتم اسماعیل جان با این تیپی که تو زدی هیچ دختری نگات نمیکنه ، گفتم برو لباس نو بخر ، تیپ جدید فشن و ... اگه موردی نداره ابروهاتم درست کن !!! گفت ابرو نهههه!!! خلاصه فردا دیدم آقا اسماعیل کلی ولخرجی کرده ، نشست کنارم گفت تیپم چطوره? گفتم عالی فقط حیف ابروهات تمیز نکردی! گفت عمراااا ... چند روز گذشت گفت چیکار کردی ? گفتم با دختره صحبت کردم دختره گفت منم ازش خوشم میاد حیف ابروهاش یه جوریه ! ولی خودش باید پیشنهاد بده !!!
خلاصه اسماعیل عزمش رو جزم کرده بود هر روز از سرویس پیاده میشد دنبال دختره راه میوفتاد اما جرات نداشت چیزی بگه ، بچه های سرویس هم که کلا در جریان وقایع بودن ! همه منتظر یه برخوردی چیزی بودن ! چند روز طول کشید اما جرات نداشت چیزی بگه خلاصه یه روز بهش گفتم اسماعیل ابروهات رو درست کن خودم دختره رو راضی میکنم! چشمتون روز بد نبینه فردا دیدمش نشناختمش !!! ابرو کمونی باریک ... نمیتونستم جلو خنده رو بگیرم گفتم اسماعیییییل ایول چی شدیییییی! بچه ها یهو !!! همه ولو !!! نمیشه توصیف کرد چی شد و چه ها کردن بچه ها ، حالا گیر داده باید همین امروز بهش بگی !!! حالا خر بیار باقالی بار کن ، داشتم پشت سر دختره راه میرفتم نمیدونستم چی بگم ، گفتم یه حرف الکی میزنم چند ثانیه حرف میزنیم که اسماعیل ببینه بعد یه بهانه ایی میارم ، گفتم ببخشید خانم فلانی من پرونده رو تکمیل نکردم اگه وقت داشتید ببینید نواقصش چیه تکمیل کنم ! خیلی تابلو بود دروغ گفتم ، گفت آقای کلانتر انقدر آقای اسماعیل ... رو اذیت نکنید تمام خانمهای همکار خبر دارن شما چیکار کردید با این بنده خدا !!!
ما رو میگی !!!
خلاصه به اسماعیل گفتم دیر جنبیدی مرغ از قفس پرید! انقدر نگفتی تا با یکی دیگه دوست شده البته بنظرم قصد ازدواج دارن !!! خدا منو ببخشه انقدر دروغ تحویل اسماعیل دادم ، چند سال بعد اسماعیل رو دیدم ازدواج کرده بود به خانمش منو معرفی کرد منم تبریک گفتم بعد که خانمش رفت اونور ، آرووم گفت خیلی نامردی!!! میخواستم توضیح بدم و از دلش در بیارم ، اما اجازه نداد گفت : رسول بهم گفت که تو با هر دوتاشون دوست بودی ! و منو سرکار گذاشتی !!! الان دربدر دنبال این رسول هستم که پیداش کنم ...






نوشته شده توسط خانمی در ساعت 20:24

12 بهمن 1394

خاطره 30 " لکنت زبان "
  داشتیم از محل کار بر میگشتیم ، من و راننده و دوستم امیر ، با مینی بوس بودیم ، امیر بنده خدا لکنت زبان داشت اگه گیر کرده بود دیگه بدجور ریپ میزد! بعضی کلمات هم راحتتر رد میشد! با هم راحت بودیم امیر همچین یکم ادعا داشت ولی جرات نداشت ، خلاصه داشتیم بر میگشتیم یهو یه ماشین با سرعت پیچید جلومون ! و رد شد راننده ما مجبور شد ترمز شدید بگیره و این به مذاق امیرخان خوش نیومد! امیر گفت : آآآقای رااااانننده برررس بهش میییدونم چیکااارش کنم!!! و رفت بغل در مینی بوس رو پله یا همون رکابش وایستاد و شیشه پنجره رو باز کرد ،گفتم : بشین سر جات امیر حوصله داریا! خلاصه راننده رسید به ماشینه و بغل به بغل شدیم ، امیر داد زد : هیییی یارررو خخخخخخخخ..... یهو روی "خ "گیر کرد ! من گفتم حتما میخواد فحش خواهرمادر بده ! راننده ماشینه یهو صورتش چرخوند سمت امیر ، داد زد : چته!!! راننده ازین بد قیافه های خلاف بود ، امیر از " خ " رد شد اما چون ترسیده بود حرفش رو عوض کرد و گفت : خووو یییواش برووو ! منم گفتم امیر بسسسه کشششتیش بیااا بشییین سررر جااات !!!






نوشته شده توسط خانمی در ساعت 20:24

12 بهمن 1394

خاطره 29 " سوءپیشینه "
برای استخدام باید سوءپیشینه میگرفتم
رفتم مدارک رو تحویل دادم و اثر انگشت ... گفتن 48 ساعت بعد بیا جواب رو بگیر ، من نتونستم برم ، برگه رسید رو دادم داداشم گفتم برو بگیر ، داداش زنگ زد : تو کی زن گرفتی و کی طلاق دادی !? گفتم : جااااانم!!! گفت جواب سوءپیشنه ت : حبس بخاطر مهریه و عدم پرداخت نفقه !
گفتم شوخی نکن بگیر بیار دیگه ، گفت جدی میگم ! مجبور شدم خودم رفتم و با پیگیری مشخص شد اشتباه شده اما عواقب این اشتباه اینه که والدین محترم بهم شک کردن ! یه شب که ناراحت بودم گفتم : میرم خونه دوستم
مادر گفت : کاش همه زنها با شوهرهاشون دوست باشن!
حالا اینکه خوبه یه بار گفت : نوه ام رو نمیاری ببینم !!!
خلاصه این تیکه هاشون منو کشته!






نوشته شده توسط خانمی در ساعت 20:24

12 بهمن 1394

خاطره 28 " مادر مهربان "
 با یه تیم فوتسال همکاری داشتم و مربی نونهالانشون بودم تیم خوب شده بود ، یکم سختگیر بودم اما بچه ها عاشق فوتبالن و سختگیری رو تحمل میکنن و همین باعث پیشرفتشون میشه ، یه روزی یه خانمی بچه 10 ساله ش رو آورد واسه تمرین ، البته هدفش این بود پسرش بیشتر چاق نشه ! پسره زیادی تپل بود یعنی بهتره بگم چاق بود میخواستم بدون اینکه مادرش ناراحت بشه بهش بگم پسرتون نمیتونه با بقیه بچه ها تمرین کنه ، اونا خیلی ازش بهتر بودن و نمیتونست پابپای بچه بیاد! هر چی گفتم مادره هی از بچه ش تعریف میکرد که دوساله میره مدرسه فوتسال و ....
با بچه ها شروع کرد دویدن دور زمین ، دور دوم بود که دیدم نیست !
اینور نگاه کن اونور نگاه کن
بعله ! دیدم رفته پیش مادرش روی سکو نشسته داره آبمیوه میخوره !






نوشته شده توسط خانمی در ساعت 20:24

12 بهمن 1394

خاطره 27 " سوم دبستان "
کلاس سوم دبستان بود طبق معمول تابستون و روستا ، نمیدونم چه مراسمی بود ولی همه توی حسینیه بودیم ، که بقول معروف جیش فشار آورد ! دستشویی یکم فاصله داشت و بین درختها بود و روشنایی کم بود جرات نداشتم برم ، با اون فکر بچگی گفتم میرم پشت دیوار کارم رو میکنم فقط چون شلوغ بود باید سریع انجام میشد! خلاصه اینور و اونور رو نگاه کردم و طبق معمول پسربچه ها ایستاده و ....
یهو یه حس داغ شدن بهم دست داد آخه خواب بودم و توی خواب تمام اون ماجراها اتفاق افتاده بود و خودمو خیس کرده بودم






نوشته شده توسط خانمی در ساعت 20:24

12 بهمن 1394

خاطره 26 " من ، بابابزرگ و عروسی "
عروسی داداشم بود حدود 10 سال پیش ، ظهر عروسی فامیلهای نزدیک خونه ما بودن ، منم که همیشه یه بلایی سرم میاد در چنین مواقعی ! یه دل درد و دل پیچه گرفتم که نگو ! با یه بدبختی داشتم تحمل میکردم رفتم پیش بابابزرگم تو اتاق دراز کشیدم ، گفت : چته ? گفتم آقاجون دلم بدجور درد میکنه ...
گفت بیا دوای دردت پیش منه ! دیدم یه پلاستیک کوچولو پیچیده شده از زیر بالشش در آورد ! فهمیدم چیه ، گفتم بابا بزرگ این چیه ? اونم که فکر میکرد من نفهمیدم چیه گفت : باباجون دواست دوا !
گفت برو دوتا چای لیوانی و یه استکان خالی بیار ! برای جلوگیری از بدآموزی بقیه ش رو توضیح نمیدم
خلاصه برامون آماده کرد و منم خوردم پشتشم چای شیرین ، بقدری تلخ بود که معده م میخواست از دهنم بیاد بیرون ، یه ساعتی گذشت دیدم نه بهتر نشدم دوباره رفتم پیش دکتر بابابزرگ جونم ! ایشون دوباره تجویز کرد و ما هم خوردیم
خلاصه شب عروسی با خیر و خوشی تموم شد
اما .....
من که اینا رو خورده بودم مسخره بازیهایی موقع رقصیدن و چه دیوونه بازیهایی درآورده بودم و خودم یادم نبود ! نعشه شده بودم در حد المپیک ! هنوزم که هنوزه وقتی اون فیلم رو میزارن باورم نمیشه اونکارا رو من کردم
با اون انعطافی که من بخرج داده بودم باور کنید توی المپیک مدال ژیمناستیک یا شنا و شیرجه رو میگرفتم
خدابیامرزدت بابابزرگ






نوشته شده توسط خانمی در ساعت 20:24

12 بهمن 1394

خاطره 25 " نشیمنگاه "
سرباز بودم باید میرفتیم نماز جماعت ، بیشتر وقتها تنبلی که میومد سراغم ، بهانه ایی جور میکردم نمیرفتم ، یه روز که نرفته بودم از شانس بد ما فرمانده چند دقیقه قبل از نماز اومد و منو دید...
باهاش رفتم نماز ، توی راه کلی نصیحت کرد ، وضو گرفتیم رفتیم نماز خونه ، خیلی شلوغ بود اصلا جا نبود همون جلو در چسبیده به دیوار بزور یه جا پیدا کردیم ایستادیم و نیت ...
من که همش حواسم به فرمانده بود و اینکه با این جای کم چجوری رکوع و سجده برم ، با این قد درازم !
خلاصه خم شدم اومدم برم رکوع ! نشیمنگاه مبارک خورد به دیوار با کله رفتم توی نشیمنگاه نفر جلویی و یه چند نفری ریختن به هم ! جالب اینجا بود که بعدش با یه آرامشی نماز رو ادامه دادم انگار توی کائنات بودم






نوشته شده توسط خانمی در ساعت 20:24

به وب سایت من خوش امدید
ایمیل مدیر :



صفحه نخست | پست الکترونیک | آرشیو مطالب | لينك آر اس اس | عناوین مطالب وبلاگ | تم دیزاینر

.::